عید نوروز

یا مقلب القلوب والابصار

یـا مــدبــر اللــیـل و الـنهار

 یا محول الـحول و الاحوال،

 حول حالنا الی احسن الحال

ســــــــــــــال نـــــــو بــــــــــر شمــــــــــــا مــبــــارک

هر روزتان نوروز           نوروزتان پیروز

لحظه تحویل سال ۱۳۹۱هجری شمسی به ساعت رسمی جمهوری اسلامی ایران:

 

ساعت ۸ و ۴۴ دقیقه و ۲۷ ثانیه روزسه‌ شنبه ۱فروردین ۱۳۹۱هجری شمسی

ادامه نوشته

امروز امروز است

امروز امروز است

امروز امروز است

امروز هر چقدر بخندی و هر چقدر عاشق باشی
از محبت دنیا کم نمیشه پس بخند و عاشق باش
امروز هر چقدر دلها را شاد کنی
کسی به تو خورده نمیگیره پس شادی بخش باش
امروز هرچقدر نفس بکشی
جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمیشه

پس از اعماق وجودت نفس بکش
امروز هر چقدر آرزو کنی چشمه ی آرزوهات خشک نمیشه پس آرزو کن
امروز هر چقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمیشه
پس صدایش کن
او منتظر توست
او منتظر آرزوهایت
خنده هایت
گریه هایت
ستاره شمردن هایت
و عاشق بودن هایت است
امروز امروز است

 

من خدایی دارم

من خدایی دارم

من خدایی دارم، که در این نزدیکی است

 نه در آن بالاها !

 مهربان، خوب، قشنگ ...

چهره اش نورانیست

 گاه گاهی سخنی می گوید،

با دل کوچک من،

 ساده تر از سخن ساده من

او مرا می فهمد !

 او مرا می خواند،

او مرا می خواهد،

او همه درد مرا می داند ...

 یاد او ذکر من است، در غم و در شادی

چون به غم می نگرم،

آن زمان رقص کنان می خندم ...

 که خدا یار من است،

که خدا در همه جا یاد من است

 او خدایست که همواره مرا می خواهد

 او مرا می خواند

او همه درد مرا می داند

مهربانم ای خوب

مهربانم ای خوب

مهربانم اي خوب ياد قلبت باشد، يک نفر هست که اينجا

بين آدمهايي که همه سرد و غريبند باتو

تک و تنها به تو مي انديشد

و ... دلش از دوري تو دلگير است ...

مهربانم اي خوب!

ياد قلبت باشد، يک نفر هست که چشمش به رهت دوخته بر در مانده

و شب و روز دعايش اين است زير اين سقف بلند، هر کجايي هستي، به سلامت باشي

و دلت همواره، مهو شادي و تبسم باشد ...

مهربانم اي خوب!

ياد قلبت باشد يک نفر هست که دنيايش را

همه ي هستي و رويايش را، به شکوفايي احساس تو پيوند زده

و دلش مي خواهد، لحظه ها را با تو، به خدا بسپارد...

مهربانم اي خوب!

يک نفر هست که با تو تک و تنها، با تو

پر انديشه و شعر است و شعور!

پر احساس و خيال است و سرور!

مهربانم ! اين بار، ياد قلبت باشد

يک نفر هست که با تو به خداوند جهان نزديک است

و به يادت هر صبح، گونه سبز اقاقي ها را

از ته قلب و دلش مي بوسد و دعا مي کند اين بار که تو

با دلي سبز و پر از آرامش، راهي خانه خورشيد شوي

و پر از عاطفه و عشق و اميد به شب معجزه و آبي فردا برسي

چنگیزخان مغول و شاهین پرنده

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و ظرف نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت.پرشدن ظرف مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.

اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.

این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.

ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

و بر بال دیگرش نوشتند:

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است. 

ولادت امام حسن عسکری(ع)


چــشـم عـلی منور از،جمـال ماهپارهاش 

فاطمـه کو؟ که بنگرد،بر حسن دوباره اش 

نــور ولایـتـش بـه رخ،ردای خـلعـتتش به بر 

لوای عصمتش به کف،تاج شفاعتش به سر 

بر همه هستیش نـظـر،در همه عالمش گذر 

امــام هــادیـش پـدر،حـضـرت مـهـدیش پسر 

زدرگـــه خـــــدا طلب،طــــواف کــربـلا کـنـم 

پــس از طــــواف کربلا،روی به سامـــرا کنم

اما عشق

اما عـشـق

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا” دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت :

 دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام